رمان تقدیر(1)
تاريخ : یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, | 19:47 | نویسنده : eli

آرام بود وخجالتی …
سکوت وسکوت وسکوت شده بود علنی ترین صفت وجودیش .
شاید به همین دلیل نمیتوانست سریع با افراد رابطه برقرار کند.
به یاد نداشت حتی برای یکبار هم که شده او آغاز کننده ی یک رابطه باشد , اما بعد از مدتی دوستی کردن تازه افراد متوجه میشدند این انسان آرام و متواضع چقدر دوست داشتنی است .
به حق او یک دوست واقعی بود و هست
و حالا که چند روزی تا آمدن رتبه های کنکور بیشتر نمانده بود , مادر به جای اینکه دعا کند زحمات دختر باهوشش به نتیجه برسد ؛ دعا میکرد با بهترین دوستش ، فاطمه ، در یک دانشگاه قبول شوند . بعلاوه در شهر کوچکشان فقط دانشگاه آزاد وجود داشت و مادر دلش میخواست تک فرزندش فرزانه بعد از این همه سال درس خواندن با قبولی در یک دانشگاه خوب به بار نشستن زحماتش راببیند .

توقع زیادی نبود ؛ مادر فرهنگی فرزانه به سختی و به تنهایی تک یادگار شوهر از دست رفته اش را بزرگ کرده بود؛ به اصطلاح هم پدر دخترک بود هم مادرش ....
اگر فرزانه در شهر دیگری قبول میشد مادر نمیتوانست همراهیش کند چرا که پدر و مادر پیر خودش به کمک و حضورش نیاز داشتند پس مادر حق داشت بخواهد دخترش حد اقل دوستی در شهر غریب داشته باشد...

مادر ؛ بیخبر از تقدیر رقم زده شده در حال راز و نیاز به درگاه بی نیاز بود که صدای تلفن بلند شد .
مادر: دخترم فرزانه چرا جواب تلفن رو نمیدی ؟
ناگهان مادر یادش آمد فرزانه چند قرص خورده و خوابیده است پس بلند شد و تلفن راجواب داد.
مادر : سلام بفرمائید
صدای پشت خط : سلام خانم منزل آقای شایسته ؟
مادر : بله بفرمائید .
صدای پشت خط : من از سازمان سنجش مزاحمتون شدم تبریک میگم خانم فرزند شما رتبه ی اول کنکور ریاضی و فیزیک شدن . آماده باشید چون شب اعلام نتایج برای مصاحبه خدمتتون میرسن .بعلاوه ما برای بچه های تک رقمی یک مراسم معرفی رشته های نوین داریم میخواستم ازتون دعوت کنم تشریف بیارید تهران .
مادر ماتش برده بود رتبه ی یک !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
صدای پشت خط : الو خانم خوبید ؟ گوشی هنوز دستتونه ؟!
مادر درحالی که صدایش میلرزید گفت :بله خانم بله متوجه شدم ؛ اگه بدونید چه حالی دارم .....
صدای پشت خط : حق دارید خانم ؛ حق دارید .خدا فرزند تون رو حفظ کنه برا خودتون و مملکت. حضور اینا تو فامیل هم افتخار بزرگیه چه برسه به شما که مادرش هستید ...
گفتم بازم میگم خدمتتون ؛ لطف کنید آماده ی حضور خبرنگاران برای مصاحبه باشید.
مادر : راستش دختر من خیلی خجالتیه نمیشه معافش کنید ؟
صدا : چه حرفیه خانم 2 میلیون آدم یا حتی بیشتر مایلن دخترتون روببینن ! در هر حال وظیفه ی ما بود که اعلام کنیم چون از صدا وسیما اسامیه رتبه های 1 رو خواستند ؛ گفتیم آماده باشید .
مادر : لطف کردید. راستی این معرفی رشته هاکه گفتید چی بود ؟
صدا : ببنید خانم؛ دوشنبه ی آینده چندتا از بزرگترین دانشگاه های کشور این مراسم رو برای معرفی رشته هایی مثل نانو تکنولوژی و بیوتکنولوژی برای رتبه های یک تا 9 بر گزار کردن , البته نامه اش میرسه خدمتتون طی امروز وفردا؛ دیگه مزاحمتون نباشم خدانگهدار.
مادر : همیشه خوش خبر باشید ؛خدانگهدار .
مادر هنوز باور نمیکرد ! چه طور بایدبه فرزانه میگفت ؟!
خودش هم نفهمید چه طور شماره ی علی، برادرش را که رابطه ی فوق العاده ای با فرزانه داشت گرفت.
علی یک دانشجوی تخصص قلب در دانشگاه علوم پزشکی تهران بود.
آوردن خوب در فامیلشان بی سابقه نبود اما یک !!!!!!!!!!!! واقعا یک چیز دیگر بود !

مادرفرزانه : سلام علی جان
علی : به به هانیه خانم سلام احوال خواهر گلم چه طوره ؟
مادر فرزانه : علی کی امتحاناتت تموم میشه؟ !
علی : تموم شدن امروز . مگه اتفاقی افتاده ؟
مادر : اتفاق نه چیزی نشده فقط اگه میتونی بیا و ناگهان شروع به گریستن کرد!!!
علی که هرگز خواهر صبورش را اینطور ندیده بود ؛ حتی فکر هم نمیکرد این اشک اشک شوق باشد.
به فرودگاه رفت ، شانس آورد یک جا در فرست کلس خالی شده بود .
پس راهی شد و قبل از اینکه استرس فرزانه بر قرص های خوابی که خورده بود غلبه کند خود را به شهرشان و سپس خانه ی خواهر رساند.

علی چند بار زنگ در را زد تا بالاخره در گشوده شد.
علی : سلام هانیه، مامان و بابا که چیزشون نشده ؟
هانیه از دیدن چهره ی برآشفته ی علی خنده اش گرفت اما به روی خود نیاورد وگفت :نه بابا!
علی : پس؟!! نکنه فرزانه ...
هانیه : بله دسته گل به آب داده! اونم چه دسته گلی ....
علی : فرزانه ?!! اون اصلا میدونه دسته گل چیه ؟
علی کمی فکر کرد و ادامه داد :
ببین هانیه هر دختری تو این سن ممکنه دل به یک غیر همجنس بده ولی مطمئن باش فرزانه عاقل تر از اونه که ...
هانیه : دختر من !!!!!!!! نه خیر علی آقا دختر من از این کار ها نمیکنه !

هانیه یک زن مذهبی به تمام معنا بود ، نه اینکه خشکه مقدس باشد . نه! امابا این روابط مشکل داشت ؛ مخصوصا برای فرزانه اش. البته مطمئن بود دخترک مظلومش اگر بخواهد هم توانایی برقراری همچین ارتباطی را ندارد ، او اگر با همجنسان خود ارتباط برقرار میکرد شاهکار بود ! مادر حسابی دخترکش را دست کم گرفته بود .

علی : پس چی ؟ میگی تا سکته ام ندادی؟
هانیه شوخی اش گرفته بود . بعد از مرگ فرهاد ، همسرش ، این اولین بار بود که از اعماق وجود احساس شادی میکرد ...
هانیه : سکته !!!!!!! متخصص قلبو سکته !! راست میگن انگار کوزه گر از کوزه ی شکسته آب میخوره ها!!؟
و خندید ...
علی : شانس ما رو تو رو خدا ! خانم شوخیشون گرفته !!!
فرزانه : پس سعی کن نمیری !!! از سنجش زنگ زدن و گفتن فرزانه ی من ....
علی : فرزانه ی تو ؟
هانیه : شده رتبه ی یک!
علی فریاد زد : چی ؟!!!!!!!!!!!

صدای فریاد علی باعث شد فرزانه از خواب بپرد.

دخترک جوان اول باور نکرد صدای دائی محبوبش است، تا بلند شد و به حیاط پر از دار و درختشان آمد مادر همه ی جریان تماس تلفنی را گفته بود .
فرزانه : وااااااااااای دائی علی کی اومدی !؟
علی و هانیه یک طور عجیب دخترک نظاره میکردند .
فرزانه : چیه من شاخ بالای سرم سبز شده ؟
هانیه :نه گلم یک لحظه بیا بشین اینجا .
بیچاره فرزانه ! فکر کرد باز احمد پا برای خاستگاری پیش گذاشته ، پس با بی میلی نشست.
مادر آرام آرام بود و داشت به گل هایی که با فرزانه درون باغچه کاشته بودند ، نگاه میکرد . زیر لب گفت : فرزانه دخترم تو واقعا مایه ی سر فرازیه منی!
فرزانه غرق در لذت بود ، مادرش که هیشه او را عاشقانه دوست میداشت و شادیش شادی او بود اینک شاد بود .

علی آن شب تمام ماجرا را از سیر تاپیاز برای دختر خواهرش گفت و دخترک آنشب و روزهای بعد احساسات ضد ونقیضی را استشمام کرد ...
از یک طرف بهترین رشته ها و از سمت دیگر جدایی از مادرش دوستانش شهرش و ...
حتی احساس میکرد ، دلش برای باغچه یشان هم تنگ خواهد شد!!! تنها دلخوشیش دائیش بود و بس ! حضور علی در تهران نعمت بود نعمتی بزرگ !

بعد از مصاحبه و اعلام نتایج تبریک ها بود که از در و دیوار میبارید . بیچاره احمد پسر همسایه برایش یک قران هدیه آورد برایش آرزوی خوشبختی کرد و رفت .
فرزانه برای اولین بار نسبت به این مرد احساس پیدا کرده بود ، البته نه عشق بلکه یک حس دلسوزی عمیق ...

گذر روزها و روزها و روزها ... سفر به تهران
شرکت در سمینار به اصطلاح نخبه ها که حتی شنیدنش فرزانه را به خنده می انداخت ، ن خ ب ه !!!!!!

و بالاخره فرزانه تحت تاثیر قرار گرفت و نانو تکنولوژی تبدیل شد به رشته ی رویایی اش !
نانو سفری بود به ریزترین ذرات یک ماده که خواص کل راداشت ؛ مولکول ها .

چون وضع خانه ها در تهران به هیچ عنوان خوب نبود ؛ قرار شد دخترک بعد از تعطیلات به خوابگاه برود ...

روزهای خوش تابستان زود سپری شد . مثل همه ی روزهای خوش دیگر ...
وکم کم زمان جدایی فرا رسید .
مادر دخترکش را به دست تقدیر میسپرد . مگر چاره ای جز این هم داشت ؟
روز خداحافظی با وجود اینکه علی تمام سعیش را برای عوض کردن فضا کرده بود ؛ اما فاطمه بهترین دوستش ، که قرار بود در مرکز استان مهندسی کامپیوتر بخواند و این را مدیون کمک های همیشگی فرزانه بود ، و هانیه وفرزانه گریسته بودند ...
فرزانه تمام سعیش را کرد تابتواند بین بیم وامید به امید دل ببندد .
و آینده ی نامعلوم را شاد و زیبا ببیند !اما فکر اینکه چه طور با بچه های هم اتاقی رابطه برقرار کند داشت دیوانه اش میکرد .

شب هنگام بود که به تهران رسیده بودند .
تهران مثل یک نگین میدرخشید ، اما این تنها تصویری نبود که در انتظار فرزانه بود .
تا چشم کار میکرد چراغ ! و هر چراغ نشان از یک خانه ! و هر خانه را اگر نماد 3 نفر هم بگیریم این همه انسان ! این هه عقیده! این همه تقدیر ...
که میدانست ؟ شاید امروز روز ازدواج یک نفر بود ، شاید هم روز طلاق کسی دیگر !تولد یکی و مرگ یکی دیگر ! خیلی پیچیده بود !
در این شهر بزرگ انسان ها برای هم وقت نداشتند ! شاید یک خواهر و برادر سالی یکبار بیشتر هم را نمیدیدند اما عجیب بود ، این انسان ها در دنیای مجازی خیلی گرم از هم استقبال میکردند !!!!


چاره ای نبود ، دائی علی باید فرزانه را به خوابگاه میرساند و خود به بیمارستان میرفت . شب کاریهایش به عنوان یک رزیدنت قلب وعروق ، شروع شده بود.
حالا فرزانه مانده بود و یک دنیا دلواپسی !

آرام در زد و وارد اتاق مسئول خوابگاه شد .
خوابگاه هنوز در حال تعمیرات بود ، قبلا اتاقی را در کوی فاطمیه ( یکی از خوابگاه های دانشگاه تهران ) گرفته بود .
فرزانه : سلام !
خانم فرجام : سلام دخترم !
فرزانه : من فرزانه شایسته هستم !
زن لبخند زد : می شناسمت دخترم ، تو تلوزیون دیدمت ! تو واقعا مایه افتخاری گلم!
فرزانه از اینکه این زن آنقدر مهربان است ، خیلی خوش حال شد .
لحن زن خیلی دوست داشتنی بود .یک زن حدودا 39 – 40 ساله ی بلند قد با چشمانی بسیار جذاب و یک لبخند منحصر به فرد دوست داشتنی ....
فرزانه : خانم فرجام هم اتاقیام اومدن ؟
خانم فرجام : نه فرزان جون !ببینم میتونم اینطور صدات کنم ؟
فرزانه : بله حتما !
خانم فرجام : میشه منو ترنم صدا کنی ؟
فرزانه : چه اسم قشنگی ! ترنم چشم !
ترنم و فرزانه در حال گفت وگو بودند که ناگهان صدای زنگ در آمد ترنم برخواست و جواب آیفون را داد : بله! کوفت ! چی چی ؟! باز زده به سرت حامد ! بیا تو ببینم چی میگی ؟
و رو به فرزانه گفت : پسرمه !
یک پسر خوش پوش با چشمانی کپی ترنم وارد شد . حدودا 25 ساله وگفت :
How are you mama ?
ترنم : خدا یا شکرت که این پسر ما عقل درستی نداره ! هوا موا من حالیم نیست ! به زبون آدمیزاد !حرف بزن ببینم چی میگی ؟
پسر باخنده گفت : nothing important
ترنم :حامد میزنمتا !
حامد: من چاکر مامان جونمم هستم .
ترنم : چی چی جونم ؟
حامد : آهاخانم فرجام ! و نیشخندی زد .
ترنم د رحالیکه کیفش را برداشت تا به سمت پسرش پرت کند گفت : چی چی ؟
حامد : بابا نزن ترنم جووووووووووووووون خوفه ؟
ترنم رو به فرزانه گفت : میدونه من دوست دارم ترنم صدام کنه اذیتم میکنه !
حامد که تازه متوجه حضور فرزانه شده بود ، چند لحظه فرزانه بر انداز کرد و سلام کرد .
سپس مشغول ور رفتن با موبایلش شد ....

ترنم :فرزانه شام خوردی ؟
فرزانه : راستش ...
ترنم : آخ جون میریم فست فود سروش دوست حامد !
ونگاهی به حامد انداخت ...
حامد : من میرم تو ماشین منتظرم !
مادر برای اولین بار بود که میدید پسرش دختری را با مهر نگاه میکند.

فرزانه هیچ نگفت .
اماترنم رو به حامد گفت : حامد ! فرزانه رو کمک نمیکنی وسایلشو بالا ببره ؟
برعکس همیشه پسر جوان بی هیچ اعتراضی دو تا از ساک ها را برداشت و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد !
ترنم همان شب متوجه شد ،پسرش در دام افتاده است !
پسر بیخیال و زیبایش که تمام دختر های خوابگاه عاشقش بودند ....
ناگهان وسط پله ها در یکی از چمدان ها باز شد و محتوایش که کلش کتاب بود روی زمین پخش شد....
حامد : وااااااااااااااای چه قدر کتاب !!!!!!!!
فرزانه با خجالت زیر لب گفت : فکر کردم میخواین بگین وای ریختمشون!
حامد با شیطنت گفت : دوست داری اینو بگم ؟
فرزانه هیچ نگفت یعنی حامد مهلت نداد!!!!!!!
چون ناگهان فریاد زد: وووووووویییییییی! بار هستی میلان کوندرا میتونم قرض بگیرمش ؟
برق چشمان حامد باعث شد فرزانه مخالفتی نکند هرچند حامد منتظر اجازه ی فرزانه هم نمانده بود ! و کتاب را در آغوش گرفته و داشت میرفت ! اصلا انگار یادش رفته بود
آمده تا اثاث فرزانه را بالا ببرد !
فرزانه کلافه شروع به بالا بردن وسایلش کرد که آقا باز فیلشان یاد هندوستان کرد !!!! و به سمت فرزانه تقریبا حمله ور شدند !
فرزانه وقتی به خود آمد که کتاب در دستش بود و حامد داشت تمام وسایل را بالا میبرد !
فرزانه به عمر همچین آدم عجیبی ندیده بود !

آنقدر حامد وترنم سر به سر هم گذاشتند که فرزانه ی مظلوم آنشب داشت از خنده میمرد بیچاره مادر چه قدر ناراحت بود که نکند به دخترش سخت بگزرد !

ترنم شب را پیش فرزانه ماند ، تا دخترک از تنهایی نترسد و راحت بخوابد! اما فرزانه از استرس فردا ، روز اول کلاس ها ، نمی دانست چه کند.
هرچند زمان ثبت نام با محیط دانشگاه آشنا شده بود ،اما ...
چند بار تا صبح بلند شد و ساعت را چک کرد تا نکند دیر برسد !!!!!!!!!!

صبح ترنم هر جور بود صبحانه را به خوردش داد !
ترنم مثل یک مادر برایش دلسوزی میکرد .
هر جور بود راهی شد ....
سرویس ها به قطار جلوی درب خوابگاه ایستاده بودند ، هرچند خیلی نو نبودند ولی خوب شنیده بود خوب سرویس دهی میکنند. از خوابگاه به پردیس مرکزی ( انقلاب ) و سر راه از جلوی تمام دانشکده ها ی دانشگاه اعم از فنی های بالا و تربیت بدنی ، زبانهای خارجی ، فیزیک ، مدیریت ، اقتصاد ، علوم اجتماعی یا به قول بچه های دانشگاه پردیس دو عبور میکرد .
ایستگاه سرویسها جنب درب شرقی دانشگاهش بود ، بچه ها یکی یکی پیاده شدند تا نوبت به فرزانه رسید .

فرزانه نمیدانست چرا؟ اما خیلی دلش میخواست از درب جنوبی از زیر سر در معروف وارد شود ...
پس قدم زنان خود را به آنجا رساند ؛ با افتخار کارت دانشجویی موقتش را نشان داد و وارد شد ! باور نمی کرد این همه راه باشد ، حسابی از هوسی که کرده بود پشیمان بود ! اما چاره ای نبود.
وقتی به دانشکده ی فنی رسید ؛ واقعا نا نداشت و نمیدانست تکلیفش چیست ؟ واز کجا باید بداند کلاس ریاضی یک فنی مهندسی ،که درس ساعت 8-10 اش بود کجا تشکیل میشود ؟! دو دختر با ظاهر های عجیب متوجه کلافگیش شدند و او را راهنمایی کردند ، که روی مکان کلاس ها زده شده است !
کلاس اول تازه تمام شده بود که فرزانه باز آن دو دختر را دید ، که پشت سرش بودند .
یکی از آنان جلو آمد وگفت : سلام دوباره ! اسم من مژگانه ، من با دوستم شرط بستم تو رتبه یکه هستی ؟ مگه نه ؟!
فرزانه با خجالت تصدیق کرد و آن دو دختر از این همه تواضع او حسابی کیفور شدند ! دانشجوی معماری بودند و البته درس های عمومی مهندسی در فنی پردیس مرکزی برقرار بود ، پس در چند کلاس هم کلاسی فرزانه بودند .
در حال حرف زدن بودند که ناگهان شادی دختر دیگر رو به مژگان گفت : اون جا رو !!!! جناب خوشتیپ اینجا چه کار میکنن یعنی ؟!!
مژگان : داره دنبال کسی میگرده انگار !
و رو به فرزانه ادامه داد :المپیادی بوده مثل تو داره نانو تکنولوژی میخونه البته ارشد ! چشم همه دنبالشه ولی آقا به احدی محل نمیده !!!
فرزانه آنقدر ساده بود که به وضوح برگشت و به پسرک نگاه کرد این که حامد بود!!
حامد هم فرزانه رادید و انگار یافت آنچه را که دنبالش بود .

حامد : سلام خانما !
و رو به فرزانه گفت : دو ساعته دارم دنبالت میگردم ! آخه کی روز اول میاد دانشگاه؟
فرزانه : بله ؟
حامد : بده اون برگه ی انتخاب واحدتو ببینم!
خودش متوجه شد دارد زیادی آمرانه صحبت میکند پس افزود : لطفا !
فرزانه بی حرف برگه را در آورد و به دست حامد داد ...
حامد نگاهی به آن انداخت وگفت : صابریان که نمیاد این هفته رو ، موسوی هم عمرا بیاد خوب میمونه نیکخواه بهرامی که میاد متاسفانه ... با این حساب تا 4 وقت داریم!
با کلی ذوق گفت : پس بیا بریم میخوام سورپریزت کنم!!!
فرزانه داشت شاخ درمی آورد ! انگار این پسر 100 سال بود او را میشناخت ! نمی دانست چرا با شادی و مژگان ، که داشتند از تعجب می مردند ، خداحافظی کرد و دنبال حامد راهی شد !
بماند که بدش نیامده بود!
البته فکرش را هم نمیکرد این پسر شوخ بیخیال المپیادی باشد !

حامد بدون هیچ حرفی سوار ماشینش شد و در جلو را نیمه باز کرد .
حامد : منتظر چی هستی بشین دیگه !
فرزانه : میشه من عقب بشینم ؟
حامد : نه خیر خانم ، روزمو نو خراب نکن دیگه! بزار چشمشون حسابی در بیاد !
فرزانه : چشم کیا ؟
حامد : بشین تا بگم .
فرزانه بی هیچ حرفی نشست ، در حالی که فکر میکرد : مامان هانیه کجایی دختر مظلومتو ببینی !
حامد باخنده گفت : جون من نگاشونو دیدی ؟! حال کردم!
فرزانه : بله ؟
حامد : دختر تو مطمئنی رتبه یک کنکوری ؟! آخه آدم انقدر ساده ؟! نمیگی الان من بدزدمت ؟
فرزانه سرش را پایین انداخت .
حامد باخنده گفت :حالا خجالت بسه ٬ من میخوام بدزدمت!!! پس نباید مسیر رو یاد بگیری !!!! در داشبردو باز کن و چشاتو با چش بند ببند یالا !
فرزانه دیگر داشت واقعا وحشت میکرد ...
حامد بادیدن قیافه ی فرزانه غش غش خندید ، الهه ی ناز را گذاشت و سعی کرد کمی جدی باشد تا دخترک را نترساند .

حامد : ببینم برنامه نویسی بلدی ؟
فرزانه: تا حدی ... ای ...
حامد : دوست داری کار کنی ؟
فرزانه : اگه بتونم عالیه ولی به درسم لطمه نخوره ؟!
حامد : ببین پیشاپیش بگم تو نه تنها 4 سال آینده رو ، بلکه حداقل ده سال !سخت رو پیش رو داری همش درس و کار و خستگی ! تنبلی هم نمیتونی بکنی ، فکر شوهر و بچه و نی نی و مادر شدنم ، باید از سرت حالا حالاها بیرون کنی !
زیر چشمی فرزانه را پایید ، از قیافه اش خواند که دخترک اصلا انتظارش را نداشت یک پسر به این راحتی با او حرف بزند ، اما فرزانه همه کس نبود حامد میخواست او را قبل از اینکه شکل بگیرد به زن رویایی اش تبدیل کند ، نه اینکه بخواهد او را عوض کند ، نه ، میخواست یک همراه تمام عیار برای خودش بسازد . اما تصمیم گرفت ادامه ی این بحث را به بعد موکول کند .
فرزانه گفت : چرا ؟
حامد خنده اش گرفت ، میخواست بگوید نکنه از همین حالا بچه میخوای ! اما دلش نیامد دخترک ساده را بیش از این خجالت زده کند و با محبت گفت : چون رتبه یک کنکوری !!!!حالا بیخیال !

نگه داشت وگفت : حالا نمیپرسی سورپریزم چیه ؟
فرزانه فقط داشت به این مرد عجیب نگاه میکرد !
حامد : کی قراره یخت ذوب شه شما ؟ بگو برم همون موقع بیام ها ؟
فرزانه بالاخره خنده اش گرفت و طلسم شکسته شد .
حامد : اینه ! حالا رانندگی بلدی یا من باید رانندگی هم یادت بدم ؟!
فرزیانه : تابستون رفتم کلاس رانندگی گواهینامه گرفتم .
حامد : کی با 10 جلسه راننده میشه دختر ؟!
فرزانه : تو تابستون همش من پشت ماشین علی نشستم !
حامد میخواست بپرسه علی کیه ولی فکر کرد ، این دیگر خیلی گستاخانه است.
پس گفت : حالا که رانندگی بلدی ماشین میخوای ؟
فرزانه : میخواین برام بخرید ؟!
حامد با خنده گفت : ایییییییییییی من اگه پول داشتم ... نه دختر میگم تو رتبه یک کنکوری ؟ ها ؟
فرزانه : فکر کنم !
حامد :گاج هم به رتبه یکی های امسال 206 هدیه میده ! نمیخوای ؟
فرزانه واقعا شوکه شد ...
حامد : نمیدونستی ؟
فرزانه : نه ؟!
تازه فرزانه فهمید ،چرا روبه روی ساختمان بزرگ گاج که منتشر کننده ی کتب کمک آموزشی و تست برای کنکور است ایستاده اند ...
هر دو پیاده شدند و با کلی استقال رو به رو شدند ، البته موسسه هرچه کرد حامد!!! نپذیرفت ، خواهرش !!!!!در تبلیغات موسسه شرکت کند پس آنان هم دست برداشتند و خیلی راحت یک پژوی نقلی را به نام فرزانه کردند !!!
فرزانه باور نمیکرد ، به این زودی کار تمام شود. کلی از حمایت های حامد که خود را برادرش معرفی کرده بود لذت برده بود کیفور کیفور ...
اگر حامد هم نبود او نمی پذیرفت در تبلیغات شرکت کند اما حامد حتی از او نپرسید میخواهد یا نه !!!!
فرزانه : من با ماشین خودم میرم .
حامد : ماشین خودم ؟!! بابا دست مریزاد ! پیاده شو باهم بریم ، به من نهار ندی من از همین تریبون به مامانت اعلام میکنم با یه پسر خیلی خوشتیپ تا حالا بیرون بودی
ناگهان صدای موبایل فرزانه بلند شد !
مادرش بود ....

فرزانه: حالا چه کار کنم ؟
حامد: خوب جواب بده ؟
فرزانه : مامانم اگه بفهمه ؟
حامد : چی رو ؟
فرزانه نشست پشت ماشینش و کلافه بدون اینکه جواب حامد را بدهد رفت !!!!!!!!!!!
با خود فکر کرد اصلا نمیفهمه ایراد داره ما با هم رابطه داشته باشیم !

تازه وقتی راه افتاد یادش آمد نمیداند کجاست ؟! او که تهران را بلد نبود !
حامد هم که از رفتار دخترک پاک کلافه بود، به خودش قول داد اگر دخترک سالم به خوابگاه برگردد دیگر کاری به کارش نداشته باشد .

آخر او چه طور میتوانست خود را به خوابگاه برساند ؟!
ترافیک فرزانه رادیوانه کرده بود، اصلا نمیدانست چه کند ؟
ناگهان یادش آمد میتواند به دائی علی زنگ بزند .
دخترک جلوی یک رستوران ایستاد به نام کندو !
خودش نمیدانست اما دو راهی یخچال بود بالاتر از ظفر از یک نفر پرسید کجاست و به دائی زنگ زد ...
فرزانه : سلام علی !
علی : سلام گلم خوبی؟ دانشگاه خوب بود فرزان ؟
فرزانه : عالیم یه سورپریزم دارم ... اینجانب قصد دارم شما رو به یه نهار دعوت کنم نپرس چرا یالله بیا ...
علی : کجا ؟ چرا ؟ فرزانه تو از این کارا نمیکردی ؟
فرزانه : شیک بیایا!!! شریعتی دو راهی یخچال رستوران کندو ...

طوری حرف میزد که انگاریک عمر است کندو پاتقش است ! انگار نه انگار که از ناچاری و گمشدگی !!!! میخواهد نهار بدهد تا او را به دانشگاه برگردانند !
علی : تو الان اونجایی ؟ فرزانه !خوبی دائی ؟
فرزانه : خوبم عالیم ... بیا دیگه یالا !
علی که فکر کرده بود ، فرزانه میخواهد یکی از ساندویچ های به اصطلاح بچه ها کارگر خفه کن ! بوفه را به خوردش دهد داشت شاخ در می آورد !
کندو !!!!!!!!!!
راهی شد وقتی ما جرای ماشین راشنید کلی خوشحال شد ! البته او هر گز نفهمید دوست راهنما ،یک پسر بوده است .

فرزانه آن روز را تاشب حسابی با دائی خوش گذراند بدون اینکه یک لحظه فکر کند حامد نگرانش میشود ...
علی با وجود کار زیاد دلش میخواست فرزانه را از تنهایی !!!!!!!!درآورد پس تا شب او را گرداند .
دربند و آلو های جنگلی قرمز رنگش که حتی یادش هم آب به دهان آدم می اندازد ...

اما در آن طرف ماجرا حامد داشت دیوانه میشد نکند برای دخترک اتفاقی افتاده باشد! نکند ...
و اصلا حوصله نداشت به خانه برود دم خوابگاه به امید آمدن فرزانه ایستاده بود ، که ماشین فرزانه رادید ....
پس سریع خودش را مخفی کرد ! هیچ نیازی نبود فرزانه بداند که او چه قدر نگران شده است !!!!!!!
و بیخیال مثل همیشه، موبایلش را در آورد و برای اولین بار به شماره ای که دیشب از موبایل مادر کش رفته بود sms زد : نوش جان فرزانه خانم !!!!!!!! بشکنه دستی که نمک نداره !
فرزانه با دریافت پیامک یک لرزش نا شناخته در قلبش احساس کرد ...
حتما او بود خودش هم خنده اش گر فت !
او !!!!!!!!!!!!!

در دل گفت دست بردار دختر بشین سر درست !
تمرینهای کلاس ریاضی اش را حل کرد و هنوز مشغول بود که صدای در آمد
فرزانه : سلام بفرمائید .
ترنم : سلام دخترم!
فرزانه مثل یک کودک به سمت ترنم رفت و او رابوسید ترنم که دختری نداشت حسابی این حرکت به دلش نشست ...
ترنم : دخترک مامان کجا بوده ؟
فرزانه : مامان ؟!!!
ترنم خودش هم خندید : تو بگی مامان اشکال نداره اما من از حامد فقط 15 سال بزرگترم ! باید بهم بگه مامان به نظرت ؟!
فرزانه :واقعا فقط 15 سال ؟
ترنم: بله واقعا ولی بحثو عوض نکن یالا کجا بودی ؟!!!!!
فرزانه خندید و با شیطنتی که در خود سراغ نداشت گفت : بعد از اینکه هدیه ی گاج رو گرفتم با علی رفتیم کندو نهار خوردیم بعدم دربند .
چون یاد اس ام اس حامد افتاد به سمت یخچال رفت و یک ظرفی پر از آلوی جنگلی در آورد و گفت : اینم مال شما !

میخواست بگوید برای حامد هم ببرید اما رویش نشد .
ترنم به سمتش آمد با شوخی گوشش را گرفت و در حالی که چشمانش را نازک کرده بود و با شیطنت به ترنم نگاه میکرد گفت : علیییییییییییییی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فرزانه از لحن ترنم کلی خندید وگفت : دائیمه تخصص قلب میخونه !
ترنم : نکنه خیال کردی من فکر کردم دوست پسرت ؟ اگه بود که تو الان زنده نبودی
حتی اسم دوست پسر باعث شد فرزانه سرخ شود و وقتی یادش آمد امروز تا حوالی ظهر با حامد ... حسابی شرمنده شد .
ترنم دستش را جلوی چشمان فرزانه که به یک نقطه خیره شده بود تکان داد وگفت : یا خودش میاد یا خبرش غصه نخور !
فرزانه ناخودآگاه گفت : خدا نکنه !
ترنم خنده اش گرفت و در دل احساس شادی زائد الوصفی میکرد که این دختر زیبا و شایسته اینچنین غرق در فکر پسرش است بالاخره مادر بود و همه چیز را میتوانست در چشمان فرزانه و حامد بخواند حتی اگر به روی خود نمیآورد ....
ترنم : حالا میشه ظرف آلو رو ول کنی ! همش مال من و پسرمه !
پسرم را با حالت عجیبی گفت و بعد فرزانه را زیر نظر نگرفت تا راحت باشد .
ترنم : فرزان بلند شو بریم فست فود سروش حالا دیگه دخترم ماشین داره نیازی نیست منت آقا حامد بد اخلاقو بکشم ، بریم ؟
فرزانه از بریم کودکانه ی ترنم سر ذوق آمد و گفت : بریم مهمون من !
ترنم : پس من رفتم حاضر شم!


هنوز بچه های خوابگاه نیامده بودند و مشکلی نبود این همه تحویل گیری ترنم اما مطمئنا با آمدن بچه ها حسادت ها مانع میشد .

فرزانه تماسی با مادر گرفت و در مورد ترنم توضیح داد مادر که متوجه شد دخترش شدیدا در این مدت جذب ترنم شده اظهار تمایل کرد که بیاید و با او آشنا شود و فرزانه هم کاملا موافق بود هم دیدار مادر را دوست داشت هم اشنایی مادر با ترنم را ... قرار شد مادر فردا بیاید .

ترنم و فرزانه به راه افتادند ترنم بعد از کلی تعریف از رانندگی فرزانه با حامد تماس گرفت و تلفن را روی آیفون گذاشت ؛

ترنم : سلام خوابالو ی بد اخلاق !
حامد : علیک سلام منو انقدر شرمنده نکن پررو میشما !
ترنم : درس میخوندی ؟
حامد : نه آواز میخوندم !!!!!!!!!!!!!
ترنم :بخون ، سوتم بزن و تنهایی با کتابات حال کن من و دخترم که داریم میریم فست فود ! دیگه هم نیازی نیست منت شما رو بکشیم دخترم ماشین داره !
حامد : کی مثل شما و دخترتون ؟!
ترنم : خوبی حامدم ؟
حامد : ایییییییییییییی ، مادر من منو یک بار پسرم خطاب نکرده حالا دختر مردم شده د خ ت ر م ...
ترنم : آها بگو حسودم چرا تعارف میکنی؟
حامد : ما حسود ! ماچاکر شما ! فقط یادت باشه من اگه برجم بخرم به شما دو تا شام بده نیستم ! این همراه شما حرف زدن بلد نیست ؟ چقدر ساکته !
ترنم : داره به من و تو میخنده !
حامد : بهش بگو عوض خندیدن بپاد نره تو دیوار یه کاری دستتون بده ، دور درس خوندنم که یه دایره ی درست درمون کشیده فداش شم !
فداش شم را کاملا اصطلاحی به کار برد اما فرزانه سرخ شد .
ترنم : برو برو بزار ما به کیفمون برسیم تو هم به درست !
حامد : هیششششششششکی نمی خواد منو دعوت کنه ؟
ترنم : نه آقا جمع زنونه ی زنونه است !
حامد : باشه باشه هیشششششششششششششکی منو دوست نداره !
ترنم : دقیقا زدی تو خال حالا برو خرجم زیادشد .
وقتی ترنم قطع کرد فرزانه با احتیاط گفت : خوب میگفتید بیاد .
ترنم : هههههههههههههه حالا میگی ؟!
آنشب شب خوبی بود خیلی خوب !
شاد و آرام اما بالاخره فرزانه فردا کلاس داشت و بد نبود به جای ولگردی تا نیمه شب بخوابد تا فردا سر کلاس چرت نزند ! این عین گفته ی ترنم بود !

وقتی صدای ساعت موبایلش در آمد فرزانه احساس کرد انگار همین یک دقیقه پیش بود که خوابیده اما وقت دانشگاه رفتن بود هر جور بود بلند شد و راهی شد .

فرزانه از باشگاه دانشجویان دانشگاه یک نقشه ی تهران هدیه گرفته بود ، همان را همراهش برداشت اول مسیر رفتنش را چک کرد نقشه را در داشبورد گذاشت و راهی شد .
به او اجازه نمی دادند ماشینش را وارد دانشگاه کند فرزانه حسابی کلافه شده بود که با پارتی بازی حامد که ناگهان پیدایش شد و بعد غیب شد ، قضیه حل شد !
حامد حتی فرصت تشکر را به فرزانه نداده بود !
فرزانه اس ام اس زد : سلام متشکرم !
هنوز دکمه ی سند را نزده بود که شادی و دوستش را دید مشغول حرف زدن با آنان بود که حامد جواب اس ام اسش را داد : منم بابت آلو جنگلی ها و اولین اس ام است واقعا متشکرم خانم . کارت دارم ، کلاست که تموم شد یه اس ام اس بزن plz!
دو دختر شک نداشتند که این خانم دوست حامد است ، اما قبل از اینکه چیزی بپرسند فرزانه گفت : ببخشید بچه ها من کلاس دارم ، فعلا !
و جواب اس ام اس حامد را این طور داد : اگه جایی قراره بهم خونه هدیه بده حتما بهت اس ام اس میدم !
شیطنتش گل کرده بود ، خودش هم تعجب کرد . ناآگاه از آنکه عشق است که شیطانش کرده .....
حامد جواب داد : نه بابا ! شیطون شدی !

فرزانه بالاخره یک بچه درسخوان واقعی بود و تا بعد از ظهر که کلاسش تمام شد حتی یاد حامد هم نکرد !
اما بعد از آخرین کلاس اس ام اس زد : آماده ام بریم خونه رو به نامم کنی !

خسته وکوفته روی نیمکت های جلوی دانشکده نشسته بود و منتظر جواب حامد بود که ناگهان یک نفر از پشت چشمانش را گرفت !
حامد که از پشت داشت این صحنه را می دید احساس کرد دارد دیوانه میشود. مخصوصا وقتی دید فرزانه با دیدن مرد کلی هم استقبال کرد ! و در دل گفت: لابد علی آقاست دیگه هووووووووووم حامد خوش خیال !

علی چند لحظه بیشتر ننشست ، اما فرزانه 1 ساعتی معطل حامد بود که جواب تلفن هایش را هم نمیداد !
پس به سمت خوابگاه رهسپار شد و 100 البته با کلی گله مندی از حامد ...
وارد خوابگاه که شد اول به سمت دفتر ترنم رفت!
حساب ترنم و حامد کاملا جدا بود ...
در زد ولی با هیچ جوابی مواجه نشد در را از روی نگرانی باز کرد ...

با دیدن مادر و ترنم که هردو داشتند با اشک با هم گفتگو میکردند ناگهان جرقه ای در ذهنش روشن شد ؛ مادر بارها از بهترین دوستش ترنم سخن گفته بود ! یعنی این ترنم همان دوست محبوب مادر بود !!!!!!
مادر که تا آن موقع متوجه فرزانه نشده بود ناگهان او را دید و رو به فرزانه گفت : می بینی ترنم عزیزم چه قدر پیر شده ؟! همون موقع که از ترنم تعریف کردی باید میفهمیدم خودشه که به این زودی عاشقش شدی !
و دیگر گریه امانش نداد .
فرزانه ، هانیه و ترنم را تنها گذاشت تا راحت حرف هایشان را بزنند و خودش تمام سعیش را برای تمرکز روی درسش کرد 2-3 ساعتی گذشت که هانیه به دنبال فرزانه آمد تا با هم به خانه ی ترنم بروند .
یک خانه ی قدیمی جالب و زیبا اما اتاق حامد یک اتاق کاملا امروزی بود ؛ یک تخت آکواریومی بسیار زیبا و تمیز که نشان از توجه صاحبش به آن بود و یک میز بزرگ کامپیوتر تشکیل دهنده ی یک قسمت از اتاق بود وقسمت دیگر مانند یک مخزن کتاب یک کتابخانه بود و یک عکس از مردی که شباهتی با حامد داشت لابد پدرش بود !
فرزانه سعی کرد وقتش را در اتاق حامد بگزراند تا مادرش و ترنم راحت باشند ...
فرزانه آنقدر غرق آکواریوم و کتاب ها بود که متوجه صدای در نشد .

از آن طرف حامد خیلی گرفته کلید را را چرخاند و وارد خانه شد ، سر وته سلام و احوال پرسی را با یک سلام خشک و خالی به هم آورد . هنوز نمی توانست صحنه ی ملاقات علی و فرزانه را فراموش کند !اینکه این علی که بود آزارش میداد ، هرچه به خود میگفت دست بردار کی تو چند روز عاشق میشه آخه !
حامد وارد اتاقش شد و متوجه فرزانه که لابه لای قفسه های کتاب خانه غر ق شده بود نشد !
رو به عکس پدر گفت : بابا پسرت بهت احتیاج داره ! به یه مرد که باهاش درد دل کنه ، کجایییییییییییییییییییییی یییی؟ بابا جلو چشم من یه دختر مظلومه ، اما خودم دیدم با یه پسره وسط دانشگاه ...
دیگه ادامه نداد و رو به ماهیهایش گفت : بی خیال اونم مثل همه !
فرزانه متوجه موضوع شد ، وقت خجالت نبود پس گفت : حامد اون علی بود دائیم تخصص قلب و عروق میخونه!
حامد با شنیدن صدای فرزانه اول فکر کرد اشتباه کرده ولی وقتی فرزانه را با یک جفت چشم باران ی اش دید گفت : تو باید منو متوجه حضورت میکردی !
فرزانه : اینطوری از دستت میدادم ، بعلاوه متوجه نشدم !
لحنش را عوض کرد و ادامه داد : ببینم چرا بار هستی منو گذاشتی لای کتابات ! ها !
حامد لبخندی زد ، به سمت در رفت و خیلی آامرانه گفت : کامپیوترو روشن کن !
خودش رفت آبی به سر وصورت زد و آمد !
Adsl داشت وبلا فاصله وصل شد !
حامد : راستی تو این جا چه کار میکنی ؟
فرزانه : مامانم با مامانت دوست قدیمی در اومدن !
حامد : اسم مامانت چیه ؟
فرزانه : هانیه !
انگار حامد را برق گرفت : خاله هانیه ؟!
او در خاطرات دور دستش هانیه را به یاد می آورد ...
مثل یک گربه بیرون پرید !
حامد : وای خاله هانیه !!!!!!! خودتی ؟
هانیه : آره وروجک محل ندادی که !
حامد : نشناختم اعصابمم از دست یک بنده خدایی.... خط خطی بود !
یک ساعتی حامد و خاله هانیه اش مشغول بودند . فرزانه میلش را چک کرد اما انگار حامد ول کن خاطرات گذشته نبود !
فرزانه : آقا حامد !
حامد واکنشی نشان نداد .
فرزانه تکرار کرد : آقا حامد! کامپیوترو خاموش کنم ؟
هانیه : حامد فرزانه دخترمه ! داره صدات میکنه !
حامد : سعادت آشنایی داشتم ، در ضمن آقا حامد نیستم !
هایه خندید : فرزان ، این از بچگیش یه دنده است حامد صداش کن !
فرزانه : من یه دنده ترم ، آقا حامد !
حامد خندید : به فرزانه جوووووووووووون بگید ، باش تا اموراتت نگزره !
شوخی های حامد کمی حال هانیه را بعد از یاد آوری خاطره مرگ شوهر عزیزش بهتر کرد .
کامپیوتر همچنان روشن و جمع همچنان درحال خوش گزرانی ...
حامد به فرزانه اشاره کرد : بیا تو اتاق !
فرزانه هم مطیعانه دنبالش رفت !
حامد .... را به فرزانه معرفی کرد و فرزانه را ثبت نام کرد !
برای انجام پروژه های کامپیوتری ودر واقع یک کار الکترونیکی ...
فرزانه ، کلی خوشحال شد : اما من که کامپیوتر ندارم !
حامد : تو سایتتون هست میتونی از کامپیوتر قبلی منم استفاده کنی تو سوئیت بالاست! مودم منم چهار پرته برات کابل کشی میکنم تو هم وصل شی ، بالاخره میتونی 5 شنبه جمعه ها بیای !
فرزانه و حامد غرق دنیای خود بودند که ترنم در زد!
حامد : بفرمائید !
ترنم با خنده گفت : نه خواهش میکنم حامد خان شما بفرمائید !
حامد : بله !
ترنم : کوفت جلو هم خونه ای جدیدمون اینقدر کلاس نزار بلند شین بیاین برا شام !

حامد : هم خونه ی جدید ؟
هانیه گفت : اگه دخترم مزاحمتون نباشه به خاطر اخلاق خاصش گفتم بیاد سوئیت بالا زندگی کنه !
حامد ته دلش قند آب شد و لبخند زد .
رفتند شام بخورند که صدای در آمد ، علی بود ! آن شب به تمام آنان حسابی خوش گذشت .
برای آخر هفته کلی کار داشتند .
تمیز کردن سوئیت بالا بعلاوه ی آوردن وسایل فرزانه ، چیدنششان ، خرید کتب دانشگاهی ...
هر کدام ساعت ها وقت می برد اما فرزانه و حامد بدون کمک هانیه و ترنم همه ی کارها را راست و ریس کردند !
هانیه : ماشا ا... به بچه ات ! چقدر کاری و آقاست !
ترنم : این طوری نبود این طوری شد !
هانیه : چی ؟
ترنم : گرفتار شده !
هانیه خندید : فکر کنم فرزانه ی من هم همینطور هیچ وقت نمی پذیرفت با یه پسر بیرون بره اصلا خجالت مهلتش نمیداد !
ترنم : هانیه تو مخالفتی که نداری ؟
هانیه : با چی ؟ خودشون که هنوز هیچی نگفتن ...
ترنم جدی ادامه داد : هانیه !
هانیه : کی بهتر از تو و پسرت ؟!
دو دوست داشتند در آغوش هم گریه میکردند ...که حامد سر رسید!
حامد : بابا بس کنید الان میشینم یک ساعت گریه میکنما مثل فیلم هندیه !
ترنم : بس کن مسخره ! فرزانه کجاست ؟
حامد : مثل یه فرشته خوابید ( مثل اینکه از دهانش پریده باشد با همان لحن شوخ همیشگی کفت ) آخرین تابلو رو که نصب کردیم روی مبل غش کرد!
ولی ترنم سوتی را گرفته بود : که مثل یه فففففرشته خوابید ...
حامد با خجالت راهی اتاقش شد و تا شب هم پیدایش نشد.
شب راهم گفت با سروش قرار دارد و رفت !
هانیه : ترنم بچه رو اذیت کردی !
ترنم : پسر نداری که ببینی چه لذتی داره سربه سر گذاشتن باهاش ! اونم یکی مثل حامد بیخیال و تفاوت من !!!!!!!! اینجوری گیر افتاده !!
فرزانه حرف های آنان را شنید پس مادر ها همه چیز را میدانستند ...
هانیه فردا صبح زود راهی شهر خود شد .
هانیه : من دخترم و داماد آینده مو به تو میسپارم !
ترنم : فدای عروسم بشم ! تو چهل سالگی عروس دارم شدم !هانیه من برا فرزانه یه وقت آرایشگاه گرفتم برای ابرو و های لایت !
هانیه : ترنم تو که میدونی تو شهر کوچیک چی پشت دخترم میگن !
ترنم : از همین حالا بگم تابستون دخترم دخترم در نیاری تابستون فرزانه زن مردمه نه دختر تو !
هانیه خندید : من که حریف تو نمیشم !
ترنم : معلومه که نمیشی تا جووننن حوصله دارن به خودشون برسن شدن هم سن من و تو که باید عروس داری کننن !!!!!!!!!!!!
هاینه رفت و ترنم بعد از درست کردن سالاد فرانسوی محبوبش دو ساندویچ درست کرد وبه سمت دانشگاه راه افتاد .
شانس آورد فرزانه را راحت گیر آورد .
فرزانه : سلام ترنم جون !
ترنم : سلام کلاسات تموم شد ؟
فرزانه : آره هلاک شدم !
- را بیفت میخوایم بریم آرایشگاه !
در راه ترنم پشت ماشین نشست و فرزانه فقط درس خواند در آرایشگاه هم غرق درسش بود وقتی آرایشگر صدایش زد وشروع به بند انداختن کرد ؛ فرزانه با تعجب گفت : فکر کنم اشتباه شده !
ترنم خندید : نه خیر کارتون بکنید !
بعد از اصلاح وابرو ، تازه نوبت لایت بود دخترک داشت شاخ در می آورد ولی هیچ نگفت ، زیر سشوار هم فقط درس خواند ! بالاخره رتبه یک کنکور بود !
بعد از اینکه آرایشگر کارش تمام شد و موهایش را سشوار کرد تازه نگاهی به خود انداخت ! بدون شک این او نبود !
در راه مدام احساس بدی داشت پس به مامانش زنگ زد : مامان سلام اگه بدونی خاله ترنم چه بلایی !!!! سرم آورده !
هانیه خندید پس لطفا یک عکس از اون بلا بگیر و برام میل کن !
فرزانه باور نمیکرد این مادرش است ، پس بیخیال شد ونشست سر درسش !
وقتی به خانه رسیدند حامد داشت با نوت بوکش ور میرفت !
ترنم و فرزانه : سلام !
بدون اینکه سرش را بلند کند گفت : سلام شکر خدا شما درسم که نداری ! تا حالا کجا بودید؟!
فرزانه : راستش یه مسئله هست که نمی دونم چه طور حل میشه !
حامد : سرش را بالا کرد تا سوال را بگیرد و با چهره جدید فرزانه رو برو شد!
پسر ک حسابی سنتی بود و دلش میخواست زنش !!!!! تا شب عروسی فرق شایانی نکند به خاطر همین حسابی ضد حال خورد ! تازه شانس آورد موهای فرزانه را نمیدید !
حامد : این عوض درس خوندنته ؟
فرزانه ساکت بود وترنم که انتظار این رفتار را نداشت گفت : حامد من بردمش!
حامد : مادر من این تو یک شهر خیییییییییلی کوچیک زندگی میکنه شما اصلا کار خوبی نکردید ببین چه بالایی هم سرش آورده کی دیگه اینو میگیره ؟
جمله ی آخر حامد تا ته دل فرزانه را سوزاند و دخترک به سمت سوئیت خود رفت !
چند لحظه به خود در آینه زل زد دلش میخواست بلند بلند گریه کند مگر قرار بود کسی جز حامد ... ؟!

چند ب

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: